search tajrobeye nejat سرچ تجربه نجات

موعظه واعظ sermon tajrobeyenejat

من روزهای سختی رو تجربه میکردم تقریبا ۱۹سال بود که زندگی نمی‌کردم. اغلب خودم رو با رویاهای محقق نشده و یا با قرص و دارو آروم می کردم ولی همه ی این کارها موقتی بودند و هر از گاهی پر می شدم از خشم و نفرت و زخم های درونم سر باز میکرد آری غم و گریه و کابوس شده بود بخش عظیمی از زندگی من ، هر روز که از خواب بیدار می شدم با یک غم بزرگ که سینه ام رو فشار میداد روزم رو آغاز میکردم پر از شکوه و گلایه بودم از زمین و زمان و از خدایی که برایم چنین خواسته بود همیشه خودم رو پاک و بی عیب می‌دیدم و پاکی و خوب بودنم رو به رخ خدا می کشیدم . می گفتم ببین من چطور بودم تو چطور حق خداییت رو با من اونم با منی که یک عمر با پاکی زندگی کردم به جا آوردی !!

و بیشتر وقت ها با صدای بلند و با خشم می گفتم خدا هی خدا شکرت نمی کنم حق من تو زندگی این چیزها نبود اصلا قرارمون این نبود .یادم نمیاد فکر کنم ۱۰سالی بود که باهاش قهر بودم خدا رو میگم البته گه گداری به نماز پناه می بردم تا شاید حال بدم یه کم خوب بشه ولی همیشه خودم رو در حضور یک خدای خشمگین می دیدم بخاطر فرایض پشت گوش انداخته (نماز و روزه ) احساس میکردم بخاطر این گناه بزرگ عاقبت من آتش و جهنم هستش به جای اینکه آروم بشم ترس از جهنم و آتش حالم رو بدتر می کرد . هر روز بیشتر به پوچی می رسیدم در همین روزهای سخت خبر سرطان مادرم رو هم گرفتم و حال و روزم هر روز بدتر و بدتر می شد بیشتر شب ها همسرم و بچه هام با جیغ های من از خواب بیدار می شدند حال عجیبی داشتم قابل توصیف نیست و همه اطرافیانم می‌دانستند که چه اندازه حالم خراب هست و هر وقت حالم رو می پرسیدند میگفتم میدونید برزخ چیه دقیقا حال الان من هست .

یک روز با یکی از دوستام که نگران حالم بود چت میکردم و من از دردهایم برایش میگفتم ،گفت چرا زووم نمیکنی رو خداوند فقط اون می‌تونه آرومت کنه منم گفتم امتحان کردم بارها و بارها ،فکر میکردم منظورش اینه نماز بخونم یه دفعه میان حرف هاش گفت می خواد به رازی رو به هم بگه و ازم قول گرفت به کسی حرفی نزنم و گفت که مسیحی شده یه لحظه خیلی متاسف و متأثر شدم براش و از اینکه من مسلمان هستم در دلم خدا رو شکر کردم یه لحظه خودم رو بهتر و بالاتر از او دیدم و با حالت افسوس به دوستم گفتم چرا ؟چرا این کار و با خودت کردی ؟.. ولی بهش قول دادم رازش پیشم محفوظ خواهد بود ،تقریبا یه سال گذشت و توی این به سال حال مادرم هم بدتر و بدتر می شد تا اینکه مادرم فوت شد. دیگه کل دنیا روی سرم آوار شد خودم رو تنهاترین و بی کس ترین می‌دیدم حال خرابم به اوج خودش رسیده بود بیشتر وقت ها احساس میکردم نمی تونم حتی نفس بکشم برای دردهام دنبال یک علاج بودم و اون علاج رو پر مرگ می‌دیدم هر روز آرزوی مرگ داشتم تا اینکه یک روز دیدم ناخواسته برای التیام درد و زخم هام در دام گناه افتادم . منی که همیشه با خدا من من میکردم و تو خانواده واطرافیان همیشه برچسب فرشته بهم می‌دادند منی که پاک بودنم رو به رخ خدا می کشیدم و سرش منت میذاشتم دو ماه بود در گناه بودم وقتی به خودم اومدم دیگه آخرش بود برای منی که ظرفم از غم و زخم پر بود این گناه خیلی زیادی بود اون گناه تو قاموس و فکرم نمی گنجید برام هضم شدنی نبود یه مدت طولانی بود به خودکشی فکر میکردم به خودم میگفتم دیگه مهر مرگ من زده شده این دیگه ورای همه دردهایم هست . یه روز که از خواب بیدار شدم به خودم قول دادم که امروز یک تصمیم جدی برای زندگیم بگیرم اون روز ، روز عجیبی بود چون تنها گزینه من برای رهایی از بند غم و بدبختی و گناه مرگ نبود . همزمان با مرگ، مسیحی شدن هم به قلبم اومد، احساس کردم میتونم این گزینه رو هم داشته باشم با عجله به دوستم که توی یه شهر دیگه بود زنگ زدم و گفتم می‌خواهم بیام پیشت میخوام مسیحی بشم و من با دخترم به اونجا رفتم و از اون روز به بعد دست خدا رو واقعا تو زندگیم دیدم چون خود رفتن من به تنهایی با یه دختر کوچک با وجود همسر سخت گیری که تو عمرم اجازه نداده بود به قول خودش تا سوپری تنهایی و بدون اجازه برم خودش آغاز کار و شاهکار خداوند در زندگی من بود . بدون هیچ بهانه ای همسرم بلیط هواپیما رو برای ما گرفت ومن به شهر دوستم رسیدم و میبایست تنهایی به آدرسی که دستم بود میرفتم توی شهر غریب چون دخترم رو تو خونه پیش دوستم گذاشته بودم ،اصلا نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بیفته البته یه نور امید و سبکبالی در وجودم حس میکردم احساس میکردم قراره زندگی نو و تازه ای شروع بشه .

اواخر اسفند بود قطرات باران اشکهایم رو که این بار نه از سر غم بلکه از سر شوق همراهی میکرد . اون روز احساس میکردم هوا خیلی روشن هست. خیلی وقت بود هوایی به این روشنی ندیده بودم به جایی که آدرس رو دادند رسیدم .خیلی عجیبه من دو سال به اون خونه فکر میکنم از اون خونه فقط سلام کردن خودم رو یادم میاد و اینکه چند نفری به استقبالم اومدن و گریه هام رو که با سرود پرستشی همین طور بی اختیار سرازیر می شد . البته من فکر میکردم آهنگ گذاشتند و از قضای روزگار این آهنگ داره عینٱ حال منو میگه چیزی یادم نمیاد اصلا یادم نمیاد چقدر اونجا بودم حتی به خاطر ندارم که آیا اون کشیشی که اونجا بود دعای توبه و نجات رو برام خوند آیا من تکرار کردم ؟

به همین خاطر بعد از یک سال که با برادر صفا آشنا شدم اولین چیزی که ازشون خواستم این بود که دعای توبه و نجات رو برام بخونند و من تکرار کردم ‌بله با عشق و شور و هیجان و امید زیاد به خونه برگشتم حال عجیبی داشتم انگار پاهام رو زمین نبود انگار هر روز در آسمان سیر میکردم انگار برای اولین بار بود خدا رو پیدا کرده بودم فرق این خدا رو با خدای گذشته ام به وضوح می دیدم یک انجیل کوچک دستم بود ولی هرچه تلاش میکردم نمی تونستم بخونمش هر روز با خودم عهد میکردم از فردا شروع میکنم به خواندنش ،هر از گاهی چند سطری از اول و وسط و آخر می‌خوندم برام خیلی غریبه و نامفهوم بود به همین خاطر بسنده کردم به پیج های مسیحیت که فالو کرده بودم بعضی از آیات رو که رو گوشیم می‌دیدم من و به وجد می آورد و من احساس میکردم پرم از روح خداوند . اما یه روز نوشته ی عجیبی به چشمم خورد و اون هم خداوندی مسیح بود اولین بار بود چنین چیزی می‌دیدم و می‌شنیدم آخه من وقتی تصمیم گرفتم ایمان بیارم با این دید رفتم که مسیح رو نه به عنوان خدا بلکه به عنوان یک پیامبر وارد زندگیم کرده بودم . دیدن این نوشته من رو دیوونه کرد هر روز به خودم میگفتم با خودت چیکار کردی چنین چیزی چطور ممکن هست احساس میکردم گناه بزرگتری با ایمان آوردنم به مسیح انجام دادم، هر روز با گریه خدا رو صدا می کردم یه لحظه دوستم رو که مسیحی شده بود به یاد آوردم دوستم ۷ سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نمی شد .قبل از ایمانم چندین بار بهم گفته بود که که خدا به قلبش گذاشته با دعای من بچه دار میشه و اون روز در گریه ها و ناله هام بچه دار شدن دوستم رو عهد و نشانه ای بین خدا ی خودم قرار دادم گفتم اگه راهم درست هست بزودی با بچه دار شدن دوستم بهم نشون بده خدایا و من عهدی رو که با خدا بسته بودم به دوستم هم باز گو کردم چون بشدت دچار شک و تردید شده بودم و بعد از دو ماه گریه و زاری روز تولدم دوستم صبح زود بهم زنگ زد و گفت که کادوت رو از پدر آسمانیت بگیر چون حامله هستم .این بزرگترین معجزه و شهادت های ایمانی من هست که خواهر کوچک شما پناه خواست با شما در میان بگذاره که براستی این خدای زنده ی پر از فیض اگر درهای قلبمون رو به روش باز کنیم شاهکار می‌کنه و براستی که در مسیح خداوند برای ما خلقتی تازه است و حزن به شادی بدل خواهد شد ،هنوز هم خیلی چیزهای زندگیم سر جایش نیست و خدای محبت آنقدر وجودم و زندگیم رو پر کرده که همه ی مشکلات در نظرم کوچک و کم بنظر میاد و برای هر لحظه زندگی سپاسگزار خداوند در فیض و محبت هستم ✝️♾️پناه